فاصله
شب بارانی ام صدای شرشر باران به سکوت ترانه ی شبم طعنه می زد چنگ باد نوازشگر صورتم شده بود و کلبه ی سرد و تاریک تنهایی ام از ناله ی شمعی که در وسط اتاق خودسوزی می کرد پرشده بود. برخلاف گذشته همه چیز غریب و بیگانه بود آینه ، شمع ، باران ، بوی خاکی که در شب های بارانی مرا مدهوش باران می کرد و حتی قاب خالی خاطراتم. گذر لحظه ها حتی خاطراتم را با من بیگانه کرده بود به گونه ای که گنجه ی ذهنم پر از غبار فاصله بود و بجز خاطراتی چند که رونق بهار را در چشمم همسنگ خزان می کرد چیزی در بساط نداشت ، خاطراتی که همنوا با تنهایی ام چنان سخت بر من می تازند که بودن در چشمم رنگ می بازد و چشمانم به سیاهی می گرایند و با حال خودم غریبه می گردم گویی مستی می باشم که آغاز مستی اولینش می باشد. در این حال آینه هم از انعکاس سرخی چشمانم هراسان می گردند. تنها تنها قلم شکسته و دفتر خاک خورده و کهنه ی خاطراتم یادگار روزهای رفته و شکننده ی دیوار فاصله هایمان می باشد. دفتری که برگ برگ آن پر از غنچه های اشکی می باشد که چهره اش را گلگون کرده اند و به وقت دلتنگی شبانه ام تنها نیوشای شکوه هایم می باشد. شبی به وقت ناله هایم ناله هایی که از هزاران سال فاصله پرده برمی داشت از آن پرسیدم سر فاصله در چیست؟ تلخ خندید و گفت: فاصله ها چون طلوع خورشید که نمایانگر زیبایی شبنم بر گلبرگ های گل یاس می باشد جلوه گر شیرینی لذت با هم بودن است.